loading...
روزگار من
لایو بازدید : 3 یکشنبه 14 مهر 1392 نظرات (0)
با خوردن حرف هرگز سو هاضمه نمی گیرید.  وینستون چرچیل
مدل های عینک آفتابی براتون گذاشتم برید حالشو ببرید
البته این مدل های جدید 2013 عینک آفتابی را از سطح فروشگاه ها جمع اوری کردم

عینک ریبن مدل RayBan CAT 8657

عینک ریبن مدل RayBan CAT 8657

عینک ریبن اصل

لایو بازدید : 5 یکشنبه 14 مهر 1392 نظرات (0)

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.comمظلوم تر از جواد بغداد نداشتبهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.comآن مظهر داد تاب بیداد نداشتبهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.comمی خواست که فریاد کند تشنه لبمبهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.comاز سوز عطش طاقت فریاد نداشتبهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.comشهادت مظلومانه ی امام جواد تسلیتبهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com


لایو بازدید : 4 شنبه 13 مهر 1392 نظرات (0)
این بازیکنان را بشمارید ! حالا 12 نفر هستند یا 13 نفر ؟

اگر توانستید به سئوالات فوق جواب پیدا کنید بی شک شما جزو باهوشترین افراد دنیا هستید !


لایو بازدید : 8 شنبه 13 مهر 1392 نظرات (0)

(بهاري كه خزان شد )

خانواده مادري من كم جمعيت و بي سرو صدا بودند . 2 خواهر و يك برادر ومادرپيرشون و پدر كه 20 سال پيش به رحمت ايزدي رفته بود . البته خمه شون صاحب خونه وزندگي بودند دايي جون كه داراي  7 فرزند و مادر من كه 3 فرزند داشت و خاله عزيزم كه خداوند هيچوقت دامان پر مهرش رو سبز نكرده بود . اون در سالهاي اول انقلاب و مجردي همسر يك مردي شده بود كه همسرش رو سالهاي پيش از دست داده بود. داراي مال و منال زيادي بود البته با داشتن چندين پسر و دختر اين اموال خيلي هم زياد به نظر نمي رسيد . خلاصه اينكه خاله پس از 5 سال زندگي مشترك با شوهرش در اعوان جواني بيوه شد و بستر سرد روزگار آغوش نامرديش رو به سوي خاله بهار گشود . سالها بهار با مادر پيرش زندگي كرد و گاهي بعنوان ميهمان در خاله دايي و گاهي در منزل ما بود عاشق خاله بهار بوديم . دست روزگار دوباره اون رو به مردي سپرد كه روزگارو عمرش روطي كرده و وارد 70 سالگي ميشد . وصلت صورت گرفت و بهار 45 ساله دوباره وارد جريان تازه اي از رودخانه خروشان زندگي و مردي ميشد كه پسر بزرگش هم سن و سال بهار بودند . حال مانده بودند كه مادر صداش كنن يا خواهر !زندگي در يك روستا كه غربت در آن موج مي زد بسيار سخت بود . البته اين در ظواهر امر خيلي مشخص نبود وهميشه شكر خدا كرده و رضايت خودش رو اعلام ميكرد . يك قطعه زميني كه حاجي پشت قباله ازدواج خاله انداخته بود و شير بهاي ناچيزي كه به دايي پرداخت كرده بودند تمام داشته ها و نداشته هاي اون بود . تو زمينش از انواع  سبزيهاي معطر گرفته تا باقالي و ... كاشته بود و هر موقع كه وارد حياط مي شديم روح تازه اي مي گرفتيم . رفتن به خونه خاله بهار روياي ما بود . چرا نزديكي خونه خاله بهار به دريا باعث مي شد سو ،سو ي آب چشمانمون رو نوازش بده . و تا مي رسيديم اول به ساحل رفته و خودمون رو به آب مي زديم بعدش با لباسها و سرو وضع بهم ريخته وارد خانه خاله مي شديم حاجي ، اسم شوهر خالم بود يك دكه نزديك ساحل داشت و هميشه ما از تنقلات اون دكه فيض كافي رو مي برديم با اندك پولي كه همراه خودمون داشتيم اجناس زيادي رو برمي داشتيم چون بنده خدا نصف اون پولي كه بابت اجناس بايستي ازمون بگيره رو نمي گرفت و ما از اين عمل حاجي خرسند بوديم . هر از گاهي خاله بهار هم براي رفع خستگي و تنهايي به كنار حاجي مي اومد و كمكش مي كرد . مسئوليت و بار غم اين موضوع (ازدواج خاله با حاجي) براي مادرم بسيار  سنگين بود ، اصلا نمي تونست با اين موضوع كنار بياد . هر هفته بهش سر زده يا باهاش تماس داشت تا از حال و روزش باخبر بشه هرچند گوشه اي از مشكلات رو به مادر مي گفت اما حزن قضيه و نگاههاي معصومانه بهار حاكي از دردهاي ديگري بود. يادم رفت بگ خاله هيچوقت بچه دار نشده و نمي شد و شايد اين ماجراي غم انگيز باعث مي شد تا اون نتونه با شخص مورد علاقه اش ازدواج كن مثل اينكه تو بچه گي اتفاقي براش افتاده بود كه باعث مي شد بچه دار نشه . 10 سالي از زندگي مشترك خاله بهار و حاجي ميگذشت و حالا اون وارد سن 55 سالگي و حاجي وارد 80 سالگي مي شد . تفاوت سني و جسمي و ... نمايانگر خيلي از واقعيتها بود . كم كم درهاي مفصلي و رماتيسمي خاله رو عاصي كرده بود و از اونها شكايت مي كرد حتي چند باري هم تو بيمارستان بستري شده بود . اما افاقه نمي كرد و اين معضل هم سو و هم خو شده بود . من كم كم بايستي آماده رفتن به دانشگاه مي شدم متقاضي شركت در دانشگاه آزاد و رشته علوم سياسي كه اين هم حكايتي داره شدم و همزمان هم در حوزه علميه شهرمون پذيرفته شدم . سمت و سوي روحي من بي ربط با حوزه نبود . پس وارد دروس حوزوي شدم يكسالي گذشت و با موفقيت تونستم دوره سخت  و فشرده اون هم به زبان عربي رو پشت سر بگذرونم . ولي هميشه آرزو داشتم مثل تموم دانشجوياني كه به شهرهاي ديگه سفر مي كنن باشم و اين تبديل به يك واقعيت شد . طي بخشنامه اي از مركر مديريت قم به حوزه محل تحصيل ما قرا شد تا تمامي مدارس علميه شهرهاي كوچك در يك شهرستان مركز استان جمع شوند . خبر مسرت بخشي بود . من با تمام وجود از شنيدن اين خبر تكان خوردم . حالا درس و دانشگاه جور ديگه اي بود . خودم رو دانشجو فرض مي كردم اندك شهريه اي (16000 هزار تومان ) هم بابت هزينه تحصيلي دريافت مي كرديم . خودش خيلي بود چون هم خوابگاه داشتيم و هم غذاي مجاني . حالا ديگه لذت درس خوندن چند برابر شده بود . هرهفته با ساكي كه حاوي آذوقه و تنقلات و مايحتاج ضروري بود به سمت شهرستا مربوطه راه مي افتادم كمي معطلي براي سوار شدن به اتوبوس داشتيم . و لي مي ارزيد . مامان جونم هم مقداري خرجي هفتگه گي بهم مي داد كه بهمراه شهريه حدودا 30000 هزار توماني مي شد . واي لذت خريد ، هر چقدر بگم كم گفتم . با سواري به مركز استان يعني رشت مي رفتم اونجا هم كه محل خريد خوراكيهاي محلي بود . عاشق قدم زدن تو بازار شلوغ بودم  با مقدار پولي كه داشتم وارد بازار ماهي فروشها و سبزي فرشها و سپس ميوه فروشي ها مي دم و هرچي كه قيمتش مناسب با دخل من بود خريد مي كرد . خلاصه اينكه با دستان پر به خانه مي رفتم قبل از اينكه خانواده از اين موهبت الهي فيض ببرند من لذت مي بردم  . مادرم از اين ماجرا خيلي راضي نبود چون باورش اين بود كه هفتگي ام رو بايد خرج خودم كنم نه خانه وخانواده . گوشم به اين حرفها نبود و كاري كه دوست داشتم رو انجام ميدادم . آخر هفته بود كلاس رواشناسي داشتيم كه بلندگوي دانشگاه با تكرار نام من به صدا در آمد .وحشت كردم و دلهره سرتا پاي من رو فرا گرفت آخه اين وقت روز كه مي تونه كارم داشته باشه . وارد دفتر مديريت شدم تلفن كارم داشت و مامان پشت خط بود ديگه داشت باور مي شد كه اتفاق ناگواري رخ داده واگرنه مامان به دفتر زنگ نمي زد معمولا خودم تماس مي گرفتم .با سلامي كه حاكي از ناراحتي دروني مادرم بود پاسخ جوابش رو دادم .چي شده چرا انقدر مضطربي ،چرا اينجوري حرف مي زني . اون كه مثل هميشه عادت داشت حرفهاي دروني اش رو از ما پنهون كن ،گفت چيزي نشده بخدا همينطوري خواستم حالت بپرسم و اينكه پول داري كه بياي يا نه . هر چند باور نكردم واون در ادامه ،گفت داري مياي برو خاله بهار رو هم با خودت بيار خونه ما يكمي كسالت داره . من كه از خدام بود برم خونه خاله جون ايندفعه خريد خاصي نداشتم از شهري كه درش درس مي خوندم بيرون زدم و به سمت شهر خودمون به راه افتادم . دلهره عجيبي سرتا پام رو گرفته بود . احساس مي كردم مي خواد اتفاق بدي بيافته . رسيدم به خونه خاله انگار منظر من بود و بار وبنديلش رو جمع كرده بود . همراه پسرناتني خاله به سمت منزلمون راه افتاديم . كمي خرسند از موضوع و يكمي هم دلشوره داشتم . لبخند رضايت خاله از سر ذوق و شوق كه به منزل پدري ميرفت و نزديكانش رو مي ديد . واحساس دردي كه با هاش كنار نمي اومد . به خونه رسيديم . مادر به بدرقه ما جلوي درب حياط آمده بود . خاله پياد شد . گريه امانش رو بريده بود . نمي دونم ديگه چرا گريه مي كرد . ولي بخدا يك خبري بود و هيچكس بهم نمي گفت . رنگ و روي خاله مثل هميشه نبود مادر براش سوپ جوجه محلي پخته بود شايد يك يا شايدهم دو تا قاشق بيشتر نخورد . پدرم هم منزل بود . بي حالي خاله همه رو وحشت زده كرد . به آژانس محله تلفن كرديم و يك ماشين پيكان جلوي درب ما منتظر ايستاده بود . با هزار مكافات خاله رو آماده كرديم  تا ببريمش به اورژانس بيمارستان . راه رفتن براش سخت بود . و تلو تلو مي خورد . بابا ومامان اون رو بغل گرفتن و تا درب ماشين رسوندند . مثل يك تكه چوب خشك شده بود .ما كه پزشك نبوديم بفهميم تو اين چند ساعت و دقيقه چه اتفاقي براش افتاده . به اورژانس رسيديم .پزشك معالج همراه تعداد زيادي انترن تو بخش اورژانس بودند .بابام مي گفت دوست دارم مثل اينها بشي . خلاصه اكو . سرم و... وصل كردند .قرار اين بود كه مامان و بابا برن و توي بخش زنان تختي رو رزرو كنن . من ماندم و خاله بهار بي نوا . با نگاهش يك چيزهايي به من مي گفت فهميدم كه داره تشكر مي كن . تو همين راستا به دايي هم زنگ زده بودن تا اون هم بياد . كف صورتي رنگي از دهان خاله بهار خارج شد . قطره اشكي مثل يك مرواريد از چشمانش سرازير شد . قلا تو تلويزيون ديده و شنيده بودم كسي كه مي خواد بميره اين شكلي ميشه . خس خس تو گلوي خاله حاكي از حال وخيمش بود . داد زدم و پزشكهاي اورژانس سراسيمه وارد اتاق شدند . يكي مي گفت تموم كرده ،يكي مي گفت شوك ،يكي مي گفت فلان چيز . به حدي فريادهاي من بلند و گوش خراش بود . كه درطبقه دوم بيمارستان كه بخش زنان در انجا مستقر بود شنيده مي شد . مامان قسم مي خورد اين صداي مرجان . واي بيچاره ها با چه سرو وضعي به پاييين رسيدند خاله جون در كمال ناباوري و تو مهموني به خونه خواهرش ، از دنيا رفته بود  مامان خودش رو به ديوار مي زد و خودش رو سرزنش مي كرد . و بابام هم به سر و صورتش مي زد .من كه اصلا نمي دونم چطور اين صحنه رو قورتش دادم . در همين حين دايي رسيد و از حال ماجرا فهميد كه چي شده به زمين افتاد و بيهوش شد . تعدادي از پزشكها به سمت اون دويدند . رو تخت خواباندنش . سرم به دست داشت  .ملافه سفيدي بر پيكره بهار كشيدند . و اون مثل يك فرشته آرميده بود . دور و برش ما بوديم . نه بچه اي كه داد بزن مادر و نه همسري كه دستش تو دست اون باش . پزشكي قانوني جنازه رو به ما تحويل نداد و قرار شد فرداي آنروز همسر و برادر ش براي تحويل جسد به سردخانه بروند . ساعت 8 صبح بود و ثانيه هاي دهشتناك ساعت روح و روان ما رو آزار مي دادند . بهار بي جان در اوج ناباوري و در خواب عميق در دور ترين نقطه از پدر ومادرش (بدليل نبود جاي مناسب )در گلستان مزار شهدا به خاك سپرده شد و مادر ماند و وعده پنج شنبه هايي كه به سرعت ظهور مي كردند و يك دنيا خاطره از بهاري كه خزان شد .


تعداد صفحات : 13

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 130
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 6
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1
  • بازدید ماه : 4
  • بازدید سال : 19
  • بازدید کلی : 2,157