loading...
روزگار من
لایو بازدید : 7 پنجشنبه 11 مهر 1392 نظرات (0)

آزادی واژه زیبایی است که حتی حاضر نیست حروفش به هم وابسته باشد

تنها راه رسیدن به آزادی   رهایی  از وابسته بودن است...!

 

 


لایو بازدید : 4 چهارشنبه 10 مهر 1392 نظرات (0)
 

غزل خانم دو تا شعر جدید یاد گرفته که در زیر می نویسم :

بچه مهدالرضام

خیلی خوب و باصفام

وقتی می رم به خونه

نمی گیرم بهونه

چون که خانم مربی

هی تو گوشم می خونه

بچه باید خوب باشه

عزیز و محبوب باشه


ای گل گلها سلام

مهدی زهرا سلام

آقای مهربوم

منتظرت می مونم

مکه یا کربلایی

نمی دونم کجایی

ولی تا زنده هستم

منتظرت نشستم

دلم برات تنگ شده

دوست دارم همیشه

البته ممکنه یه جاهایی را یادش بره ولی با کمک مامانی می خونه .

 


لایو بازدید : 2 چهارشنبه 10 مهر 1392 نظرات (0)

تو را از روی باران میتوان فهمید ای بی نیاز

تو را با چشم های عشق باید دید ای آغاز بی انجام

مهرتو را با دست های شوق باید چید ای نیلوفر آبی

که در گوش بهار و چشمه و باران

 به نام زندگی آوازهای تازه می خوانی

 


لایو بازدید : 5 چهارشنبه 10 مهر 1392 نظرات (0)

خیزید و خز آرید که هنگام خزان است 

باد خنک از جانب خوارزم وزان است

یکی از شعرهای خوب منوچهری دامغانی است که چقدر شیرین فضای پاییز را به تصویر کشیده است .

یکی از کارهای مهم نوشتن همین است ، تصویرسازی

ببینید چه استادانه از حروف خاء و زاء استفاده کرده و تکرار نموده که وقتی شما این بیت را میخوانید گویی که در حال راه رفتن و پا گذاشتن روی برگ های خشکیده درختان هستید .

نوشتنی خوب است که همینطور دستت را به دستش بسپاری و با خود ببردت هر جا که خواست .

پاییز فصل سفر است .

و من مسافرم !


یادآوری: قائم ما قیام خواهد کرد !


لایو بازدید : 3 دوشنبه 08 مهر 1392 نظرات (0)
دخترک حاضر شده.پیرهن آستین حلقه ای سفید نقش دار رو با شلوار لی ست کرده و موهاش ور هم بسته.بهش گفتم یکم بشینه سر زبانش تا من یه چایی بخورم و انسولینم رو بزنم و بریم بیرون تا ببینیم چی برای کتاب هاش مناسبه.خودش می خواد سیمیشون کنه.بریم ببینیم چطور می شه.برای یه کار تحقیقش هم مقوای سفید می خواد.

دیشب ساعت ۹ و نیم خوابیدیم.البته یه دور ۱۱ و نیم بیدار شدم و یه سیب خوردم و دوباره خوابیدم.

امروز صبح با خانوم شین و ف کوچیکه تو امام زاده باغ فیض قرار داشتم.تا ۷ و نیم خونه رو روبراه کردم و راه افتادم.هوای خنک و خیلی دوست می داشتم.هایده گوش کنان رفتم و رسیدم دم در امام زاده و اونجا روسری رفت جلو و چادر از ساک در اومد و رفتم تو.وای چه فضای نابی...درخت ها.صدای آبی که از زیر زمین می گذشت .همه چیز عالی بود.رفتم و دیدمشون و یکم نشستم تو امام زاده و باهاشون حرف زدم.خودم که باشم همیشه می رم اول می شینم سر قبر شهدای گمنام.امروز هم خیلی زود رفتم بیرون و خانوم شین داشت نماز می خوندو با ف کوچیکه رفتیم و یاسین رو که خوندم.با ف کوچیکه انقدر خندیدیم که داشتیم می مردیم.بهش می گفتم بیا با همین چادر گل گلی ها بریم دنبال ف بزرگه و ه و بگیم با نام خدا ما اومدیم دنبالتون که ببریمتون امام زاده و ای بی دین ها و اینا و ف کوچیکه هم با توجه به اخلاق هرکدومشون اداشون و در می اورد که بریم می خوان چه برخوردی بکنن و ینی من روده بر شده بودم.بهش می گم راستی اسم کوچیک خانوم شین و همسرش چیه که گفت اکرم و اکبر.یهو گفتم اکرم و اکبر بازی می کنن خیلی قشنگ و همون موقع خانوم شین داشت می اومد بیرون و از اون جایی هم که خانوم مومنیه گفتم خب دیگه ف کوچیکه جان خودت و جمع و جور کن و استغفرالله...

تو همون حین هم کلی از شهدای گمنام تشکر کردم که تو این چند ماه این همه هوام و داشتن و آرامش روحی بهم دادن و شاد اومد م پیششون.قرار نیست فقط مشکل داشتیم بریم سراغ خدا که.منم امروز صبح رفتم و ازشون تشکر کردم که انقده هوام و دارن و می دونستم روحشون شاده که من دارم می خندم.خدا می دونه چه وقتایی که با اشک و بغض رفتم و نشستم روبروشون و قلبم داشت از جاش در می اومد.امروز بهشون گفتم امروز اومدم ازتون تشکر کنم و از غم ها و دلتنگی ها نمی ترسم چون اینجا رو دارم و خدا رو دارم که بهش پناه ببرم و می دونم شما دستم رو ول نمی کنید.

با خانوم شین با صدای بلند دعای توسل خوندیم و بعد من دوباره رفتم تو امام زاده یه دور تسبیح برای رفتگانم صلوات گفتم و رفتیم نون بربری خریدیم و این دو تا همراهیم کردن رفتم پلیس مثبت ۱۰ که متاسفانه عکس نداشتم.تمدید گواهی نامه ام و می خواستم انجام بدم که تاریخش شهریور تموم شده...

بعد هم می خواستم بیام خونه که خانوم شین گفت بمون تا مهسا دخترش بیدار بشه و ابروهام و برداره و منم رفتم خونه ف کوچیکه و اونجا هم حسابی خندیدیم.سر این که من گفتم صبونه نمی خورم و اونم برای خودش یه دیس پر از خامه و کره و کیک و پنیر و اینا اورده بود و ...

بعد هم رفتم بالا و مهسا ابروهام و تمیز کرد  و ف کوچیکه هم یه ظرف برای من و بهار عدس پلو داد و اومدم دیدم بهار رسیده.البته تقریبا همزمان رسیدیم و نهار رو که خوردیم هر دومون غش کردیم.

داداش میم هم سه روزه قراره بیاد که امروز هم جواب درستی نداد که کی میاد و منم روم نشد بگم کلاس داستان نویسی دارم و برای همین با وجود این که دوست داشتم برم نشد و منتظرم ببینم میاد یا نه.الان هم همین نزدیکی های خودمون می ریم که تا به موبایلم زنگ زد برگردیم.

خب دیگه من برم یه چایی بخورم و بریم بیرون و برگشتنی هم تو محوطه مجتمع بهار دوچرخه سواری کنه و منم پیاده روی.

امروز یه کوچولو شیطونی کردم سر صبونه ها...


لایو بازدید : 4 دوشنبه 08 مهر 1392 نظرات (0)

 

یه دوست چینی داشم !

ﺑﺮﺍﻯ ﻋﻴﺎﺩتش تو ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ رفتم و کنار تختش ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪم...

چند دقیقه دست پا شکسته با من فارسی حا احوال کرد

دیدم یهو رنگش عوض شد مدام به من با حالت اخم میگفت:

ﭼﻴﻨﮓ ﭼﻮﻧﮓ ﭼَﻦ ﭼﻮﻭﻥ ﻭ ؛ ..!!

بعد چندبار تکرار تا پرستارا برسن " مرد"

خیلی ناراحت بودم

ﺑﺮﺍﻯ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﻛﺸﻮﺭ ﭼﻴﻦ ﺳﻔﺮ ﻛﺮﺩم...!

و در اون جا از یه مرد چینی معنیش رو پرسیدم و اون

 مرد چینی به من گفت معنیش این میشه:

ﭘﺎﺗﻮ ﺍﺯ ﺭﻭ ﺷﻴﻠﻨﮓ ﺍﻛﺴﻴﮋﻥ ﻭﺭﺩﺍﺭ ﻛﺼﺎﻓﻄﻄﻄﻄﻄﻄﻄﻂ

 

صفحه فيسبوك شيطان add كنين


تعداد صفحات : 13

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 130
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 6
  • بازدید امروز : 5
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 5
  • بازدید ماه : 8
  • بازدید سال : 23
  • بازدید کلی : 2,161